غزل رستمی غزل رستمی ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

تک ★ آسمون

تحلیل داستان بزبز قندی

  آنچه در داستان بزبز قندی بیشتر از همه به چشم میخورد و شک برانگيز است ، رفت آمد مادر بچه هاست به گونه ای که هیچ وقت در خانه نیست و گرگ نابکار از همین خلاء استفاده ... (و بقيه در ادامه مطلب) تحلیل داستان بزبز قندی آنچه در داستان بزبز قندی بیشتر از همه به چشم میخورد و شک برانگيز است ، رفت آمد مادر بچه هاست به گونه ای که هیچ وقت در خانه نیست و گرگ نابکار از همین خلاء استفاده میکرد. طی تحقیقات صورت گرفته کاشف بعمل آمده مراودات مشکوکی دیده شده که بز بز قندی به بهانه تهیه علف تازه از خانه خارج میشود ما به محض اینکه دو سه تا کوچه از خانه دور میشود، تغییر ماهیت میدهد و به سرعت ...
6 آبان 1390

سوسمار مهربان

روز خیلی گرمی بود، سوسماری با بچه‏هایش توی باتلاق کنار آبگیر تن‏شان را به گل می‏زدند. از گرمای هوا کلافه شده بودند. به طرف آب رفته و بدن‏شان را در آب خنک فرو بردند. احساس بهتری پیدا کردند و از آب خنک لذت می‏بردند. چند دقیقه‏ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه‏هایش گفت: «شکارچی‏ها در حال نزدیک شدن هستند. بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند. شکارچی‏ها نزدیک آبگیر رسیدند. یکی از شکارچی‏ها که اسمش بیل بود به دوستش، هری، گفت: «می‏توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.» هری گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار ...
17 خرداد 1390

داستان موش کوچولوی شجاع

  روزی روزگاری موشی بود که درون لانه ای زندگی می کرد. لانه ی خانواده ی آن موش از سرزمین موش ها خیلی دور بود. اما آن موش تا به حال هیچ گاه بیرون از لانه نرفته بود. هیچ کدام از خانواده ی موش ها در نزدیکی آن ها زندگی نمی کردند. چون این موش نزد نا مادری و نا پدری خود بزرگ شده بود. او زمانی که تازه به دنیا آمده بود پدر و مادرش زیر پای یک شیر بزرگ له شدند و فقط او که در لانه مانده بود زنده ماند. دوستان پدر و مادرش که هیچ بچه ای نداشتند او را به فرزندی قبول کردند و بعد از مرگ آن دو نتوانستند خود را به سرزمین موش ها برسانند و در همان جا درون لانه شان زندگی کردند. آن ها بعد از حادثه هیچ گاه به موش کوچولو اجازه ی بیرون رفتن را ندادند و همیش...
7 ارديبهشت 1390

داستان بلبل

    در باغ بزرگی پرندگان زیادی زندگی می کردند و آواز می خواندند.در فصل بهار وقتی درختان پر از شکوفه های رنگارنگ می شدند، پرنده ها با شادی به پرواز در می آمدند و روی شاخه های درختان می نشستند و زیباتر از همیشه، آواز می خواندند. در این باغ بلبلی بود که صدایش از صدای تمام پرنده ها زیباتر بود. وقتی آواز می خواند، همه ساکت می شدند تا صدای او را بشنوند.تمام حیوانات و آدم هایی که در باغ بودند،بلبل و صدایش را دوست داشتند.بلبل که می دانست خوش آوازترین پرنده ی این باغ است، مغرور شده بود. او به کسانی که با اشتیاق به صدایش گوش می دادند بی اعتنایی می کرد و حاضر نبود با هیچ کدام از آنها دوست باشد. یک روز وقتی دید پرنده ها ساکت ش...
7 ارديبهشت 1390
1